یزدفردا:اسلاووی ژیژک، فیلسوف اهل اسلونی، یکی از جسورترین روشنفکران اروپایی و همچنین یک چپگرای خودخوانده است. او در اثری جدید استدلال کرده است که اروپا نباید با اسلامگرایی به شکلی محض مدارا کند و این قاره نیازمند یک "فرهنگ پیشروی" روشنگری است.
 
به گزارش فرادید به نقل از اشپیگل، اسلاووی ژیژک دوست ندارد "استاد" صدایش کنند. او وقتی که دیگران او را به این عنوان خطاب می‌کنند، به شوخی به پشت سر خود نگاه می‌کنند که ببیند منظورشان کیست. در واقع هم او به ندرت در دانشگاه تدریس کرده است. او به خاطر کتابها، مقالات و ستون‌هایش است که در 65 سالگی بدل به یک روشنفکر تاثیرگذار در سطح جهان شده است. سخنرانی‌ها و مسافرتهایش به نقاط مختلف جهان او را بدل به یکی از مشهورترین متفکران و نظریه‌پردازان فرهنگی کرده است.
 
با وجود نفوذ ژیژک در عرصۀ تفکر، مشخص کردن اینکه او از لحاظ فلسفی و سیاسی در کجا ایستاده است، کار دشواری است. او متولد لیوبلیانا، پایتخت اسلوونی است و هنوز هم در همانجا زندگی می‌کند. او تا سال 1988 عضو حزب کمونیست بود. او روابط ناسازگاری با حزب داشت، چرا که حزب عقاید او را به اندازۀ کافی اصولگرایانه نمی‌دانست و از این رو او هرگز به استادی دانشگاه محل زندگیش نرسید. با این وجود او این امکان را یافت تا مابین سالهای 1981 تا 1985 برای تحصیل به پاریس برود و در آنجا تحلیل روانشناختی ژاک لاکان را بیاموزد. کمی پیش از آنگه یوگوسلاوی در سال 1990 تجزیه شود، او به عنوان نمایندۀ لیبرال دموکراتهای اسلوونی کاندیدای ریاست جمهوری اسلوونی شد. این در حالی بود که او شدیداً منتقد لیبرالیسم سیاسی است و آن را فاقد هویت و قدرت می‌داند.
 
ژیژک که در تفکر متمایل به ایدئالیسم آلمانی و آرای هگل و مارکس است، در این گفتار به تکوین فرد خودمختار می‌پردازد و این که چگونه فرد در میان ایدئولوژی‌ها و هویت‌های همواره در حال تغییر گرفتار شده است. از آمریکای لاتین تا آسیا او را به عنوان منتقد سرمایه‌داری جهانی می‌ستایند و او را چهرۀ فکری جنبش اعتراضی چپ می‌دانند. شوک ناشی از حملات تروریستی در پاریس او را بر آن داشت تا مقاله‌ای فلسفی در مورد اسلام و مدرنیسم بنویسد.

در این مقاله او به گسستگی میان مداراجویی در جهان غرب و نفرت بنیادی اسلام رادیکال از لیبرالیسم غربی می‌پردازد و از غرب می‌خواهد تا بر میراث دوران روشنگری و ارزش‌های جهانشمولش پافشاری کند. او معتقد است که حاکمیت حقیقی مردم، تنها از طریق احیای چپ ممکن است.

 
 
-آقای ژیژک، بحران مالی و اقتصادی به ما نشان داد که نظام بازار آزاد تا چه حد آسیب‌پذیر است. شما همواره به تناقض‌های سرمایه‌داری امروزی پرداخته‌اید. آیا یک انقلاب دیگر را پیش‌بینی می‌کنید؟ 

متاسفانه خیر.
 
-اما مایل هستید که شاهد آن باشید؟ آیا همچنان یک کمونیست هستید؟ 
بسیاری من را مارکسیست دیوانه‌ای می‌دانند که منتظر آخرالزمان است. من ممکن است که خیلی عجیب و غریب باشم، اما دیوانه نیستم. من کمونیست هستم، به این خاطر که جایگزین بهتری وجود ندارد، و به این خاطر که از وضعیت اروپا ناامیدم. شش ماه پیش در کرۀ جنوبی بودم تا دربارۀ بحران در سرمایه‌داری جهانی سخنرانی کنم. همان چرندیاتی که همیشه می‌بافم را داشتم می‌گفتم. آن وقت حاضرین شروع به خندیدن کردند و گفتند: راجع به چی صحبت می‌کنی؟ یک نگاه به ما بنداز- چین، کرۀ جنوبی، سنگاپور، ویتنام- ما عملکرد اقتصادی خیلی خوبی داریم. پس کی بود که در بحران افتاد؟ شما اروپای غربی‌ای‌ها بودید، یا دقیقتر، بخشهایی از اروپای غربی.
 
-خوب البته به این سادگی هم نیست.
اما همچنان بخشی از حقیقت است. چرا ما اروپایی‌ها فکر می‌کنیم که شرایط ناخوشایند کنونی، یک بحران تمام و کمال است؟ من فکر می‌کنم، آنچه که ما حس می‌کنیم، سوال آری یا خیر به سرمایه‌داری نیست، بلکه سوالی راجع به آیندۀ دموکراسی غربی ماست. طوفان بزرگی در افق در آستانۀ شکل گیری است و اولین بادهایش در حال رسیدن به ماست.
 
-شما می‌گویید که بحران اقتصادی می‌تواند به بحران سیاسی منجر شود؟ 
چین، سنگاپور، هند، و حتی ترکیه که به ما نزدیکتر است، آیندۀ دموکراتیک چندان خوبی برایشان پیش‌بینی نمی‌شود. اعتقاد من این است که سرمایه‌داری مدرن به سمتی در حال حرکت است که در غیاب یک دموکراسی کاملاً تکامل یافته بهتر عمل می‌کند. ظهور سرمایه‌داری آغشته به ارزش‌های آسیایی در ده سال گذشته سوالات و تردیدهایی را پدید آورده است: چه خواهد شد، اگر سرمایه‌داری استبدادی بر اساس الگوی چینی نشانه‌ای از این باشد که لیبرال دموکراسی‌ای که ما می‌شناسیم دیگر شرط و نیروی محرک رشد اقتصادی محسوب نمی‌شود و در عوض مانعی برای آن است؟
 
-دموکراسی به این خاطر پدید نیامده که جاده صاف کن سرمایه‌داری باشد. وجود دموکراسی به این خاطر است که مانع از تبلور خطرات پنهان سرمایه‌داری باشد، و همین موضوع به بی‌جایگزین بودن دموکراسی بیش از پیش دامن می‌زند. 
اما برای اینکه حرف شما درست باشد، دموکراسی باید چیزی بیش از اصل انتخابات آزاد باشد. آزادی انتخاب، می‌تواند یک جامعه را به هر مسیر ممکنی بکشاند. از این نظر، من یک لنینیست هستم. لنین همیشه با کنایه می‌پرسید: آزادی؟ بله اما برای چه کسی؟ برای چه کاری؟
 
-آزادی تعیین سرنوشت. و اول و مهمتر از همه، آزادی بیان و عقیده که بخشی از آن است.
که اینطور! من استالینیست نیستم که آزادی‌های مدنی را مسخره کنم و بگویم که خط حزب تنها آزادی حقیقی و واقعی است. در عرصه‌های فردی و خصوصی، آزادی انتخاب رو به افزایش است، حتی در چین. منظور من حوزه‌های چون آزادی جنسی، آزادی مسافرت، آزادی داد و ستد، و آزادی برای ثروتمند شدن است. اما من به این فکر می‌کنم که آیا اینها کافی است، و نکند که این نوع از آزادی انتخاب فردی یک دام باشد. دستاوردها در زمینۀ آزادی فردی موجب غفلتِ از از دست رفتن آزادی‌های اجتماعی شده است. حکومت رفاه در مفهوم کلاسیک آن در حال محو شدن است. ما نمی‌دانیم که روندهای اجتماعی به کجا منتهی می‌شوند و نمی‌دانیم که در چگونه جامعه‌ای می‌خواهیم زندگی کنیم. میدان گزینه‌هایی که آزادی‌های فردی ما بناست در آن به منصۀ ظهور برسد، نیازمند بازتعریف است.
 
-به بیان دیگر شما دلتنگ یک مباحثۀ نظام‌مند وسیعتر هستید. ما یک موردش را در اعتراضات دانشجویی 1968 شاهد بودیم، اما دیدیم که به هیچ نتیجۀ واقعی ملموسی منتهی نشد، البته به جز دستاوردهایی که در بخش آزادی‌های مدنی داشت. برعکس شوق به دستیابی به آزادی فردی، آیا این وسوسۀ توتالیتریزم نیست که به بسیج شوق جمعی برای فائق شدن بر نظام موجود دامن می‌زند؟ 
قرن بیستم گذشته است. یک رژیم توتالیتر در درازمدت قابلیت بقا را ندارد. اگر ما می‌خواهیم تصویری که از خود در غرب داریم را حفظ کنیم، باید سوالات بزرگی را که در رابطه با گسترش آزادی‌های دموکراتیک و فرآیند خودرهاسازی مطرح است را دوباره بررسی کنیم. اینجاست که اروپا بیش از همه مورد تهدید است. من یک چپگرای اروپامحور هستم. در حلقه‌های چپ مد شده است که اروپا محوری را نقد می‌کنند تا بگویند هواداری چندفرهنگی بودن هستند. اما من معتقدم که در حال حاضر بیش از همیشه نیازمند اروپا هستیم. یک لحظه جهان را بدون اروپا تصور کنید. در حال حاضر دو قطب باقی مانده است، ایالات متحده با نئولیبرالیسم خشنش و سرمایه‌داری آسیایی با ساختارهای سیاسی استبدادیش. میان این دو روسیۀ پوتین را دارد، با جاه طلبی‌های گسترش طلبانۀشان. شما باارزشترین بخش میراث اروپایی، اینکه دموکراسی و آزادی به یک عمل جمعی دامن می‌زند که بدون آن برابری و انصاف ممکن نیست را از دست خواهید داد.
 
-این میراث دوران روشنگری (Enlightenment( است. گذار از خامی خودخواسته به تعیین سرنوشت به شکلی خودمختار.
دقیقاً! من خیلی ارادتی به یورگن هابرماس ندارم، اما در این نکته با او کاملاً موافقم. بیش از همیشه، باید دو دستی به این پروژۀ روشنگری اروپایی بچسبیم. این تنها چیزی است که به ما اجازه می‌دهد تا گسترۀ آنچه را که ممکن یا شدنی به نظر می‌رسد را تغییر دهیم.
 
-آیا این هدف، انتظار بیش از حد از لیبرال دموکراسی نیست؟ 
بله، ما باید از لیبرال دموکراسی فراتر برویم. دموکراسی عادی اینطور کار می‌کند: اکثریت رای‌دهنده‌ها از ادای آزادی انتخاب راضی به نظر می‌رسند، اما در واقع، آنها همان کاری را می‌کنند که به آنها گفته شده است. گفته می‌شود که دولت منتخب آلمانی‌ها، ائتلاقی است. مردم از ترس اتخاذ تصمیمات حقیقتاً رادیکال و پیشرو، طوری وانمود می‌کنند که انگار تصمیم‌ها خود به خود، بر اساس شرایط و بسته به محدودیت‌های عملی و شرایط از پیش تعیین شده گرفته می‌شوند. اما گاهی اوقات به جای اینکه با مهارت چیزها را تحلیل کنید و با آنها منطبق شوید، باید حوزۀ معنا را تغییر دهید. تکوین یک ارادۀ عمومی با این روش صورت نمی‌پذیرد. تکوین اراده فردی و خصوصی باقی می‌ماند و نهایتاً غیر سیاسی است. این محیطی عالی برای سرمایه‌داری فراهم می‌آورد، چرا که آزادی لیبرال دموکراتیک و لذت پرستی فردی، با تبدیل مردم به معتادان به کار، آنها را در راستای اهداف سرمایه‌داری بسیج می‌کنند.
 
-شما چه جایگزینی مدنظر دارید؟ 
راهی برای بازگشت به کمونیسم وجود ندارد. استالینیسم، مطمئناً از جوانبی از فاشیسم هم بدتر بود. به خصوص که اگر به این نکته توجه کنید که آرمان کمونیسم، روشنگری‌ای بود که در نهایت به رهایی مردم به دست خود منجر شود. اما این هم تراژدی‌ای است که دیالکتیک روشنگری رقم می‌زند. استالینیسم همچنان برای من یک معما است. فاشیسم هرگز رویای روشنگری نداشت، فاشیسم تنها به دنبال مدرن سازی محافظه‌کارانه با استفاده از لوازم مجرمانه بود. حتی می‌توان گفت که هیتلر به اندازۀ کافی رادیکال یا خشن نبود.
 
-چی؟ این را که جدی نمی‌گویید؟
 می‌خواهم بگویم که فاشیسم ممکن است واکنشی به ابتذال و خودبرتربینی بورژواها بوده باشد، اما در عین حال در دام افق جامعۀ بورژوا گرفتار ماند و دقیقاً به تداوم این خودبرتربینی دامن زد. من با والتر بنجامین همعقیده‌ام که ظهور فاشیسم محصول یک انقلاب شکست خورده است. موفقیت فاشیسم به معنی شکست چپ است و ثابت می‌کند که پتانسیل انقلابی وجود داشته، اما چپها نمی‌دانسته‌اند که چه طور آن را به کار گیرند.
 
-ارزش‌های اساسی لیبرالیسم یعنی آزادی، برابری و انصاف در حال حاضر چه وضعیتی دارند؟ آیا لیبرال دموکراسی به اندازۀ کافی قوی هست تا از خود در برابر تهاجم غیرلیبرالها محافظت کند؟
من شک دارم که بتواند در مقابل چالش‌ها از خود مراقبت کند. نظام سرمایه‌داری جهانی در حال نزدیک شدن به یک نقطۀ صفر خطرناک است. چهار سوار آخرالزمان آن عبارتند از فاجعۀ زیست محیطی، پیامدهای محتوم پژوهش‌ها زیست‌ژنتیکی، نبود خودداری در بازارهای مالی و تعداد روزافزون افرادی که زندانی می‌شوند. با جهانی تر شدن بازارها، نیروهای آپارتاید اجتماعی قویتر می‌شوند.
 
-خطرات شناخته شده‌اند و بحث‌های زیادی در مورد آنها انجام شده است. با این وجود، شما باز هم فکر می‌کنید که ما در اوج ناتوانی در حال حرکت به سوی دره هستیم؟ 
عدم وجود یک جایگزین مشخص به این معنی نیست که می‌توانیم به وضعیت فعلی ادامه دهیم. اگر نظام موجود به زایایی خود ادامه دهد، به سوی متلاشی شدن آن از درون پیش خواهیم رفت. تنها چیزی که می‌تواند لیبرال دموکراسی را نجات دهد، احیای چپ است. اگر چپگراها این فرصت را از دست بدهند، خطر فاشیسم یا حداقل استبدادی تازه افزایش خواهد یافت.
 
-این روندها همین امروز هم قابل مشاهده هستند؛ می‌توان آن را در بنیادگرایی مذهبی، پوپولیسم دست راستی‌ها و ناسیونالیسم جسورانه دید. 
درست است و پاسخ آن را نمی‌توان با واکنش مداراجویانه‌ای که چپها معمولا بروز می‌دهند، داد. نه! با این کار لیبرالیسم به تدریج خود را تضعیف می‌کند. ما حق داریم که محدودیت بگذاریم. ما در اروپا زیادی احساس گناه می‌کنیم. تحمل ما در برابر چندفرهنگی بودن ناشی از وجدان درد و عقدۀ گناهی است که می‌تواند باعث از بین رفتن اروپا شود. بزرگترین تهدید برای اروپا لَخت بودن آن است. خزیدن اروپا به فرهنگی از مدارا و نسبی‌گرایی در همۀ امور تهدیدی برای این قاره است. من از این جهت آدم دگمی هستم. آزادی بدون مقداری دگماتیسم پایدار نمی‎ماند. من دلم نمی‌خواهد در همه چیز تردید کنم و همه چیز را زیر سوال ببرم. دگماتیسم لیبرال بر آنچه که هگل آن را جوهر اخلاقی نامیده بود، بنا شده است. از همین روست که من با هر شکلی از جبهه‌گیری سیاستمدارانه (political correctness) مخالفم، چرا که تلاشی است برای کنترل چیزی که می‌بایست بخشی از جوهر اخلاقی ما باشد، نه اینکه با ممنوعیت‌های اجتماعی و قانونی بخواهیم جلوی آن را بگیریم.
 
-آیا همۀ فرهنگ‌های آُستانۀ مدارا ندارند؟ 
چیزهایی هست که تحملشان غیرممکن است. اگر مجله‌ای آشکارا هولوکاست را مسخره می‌کرد چه اتفاقی می‌افتاد؟ جکهایی که رگه‌های تبعیض جنسی و نژادی دارند چه طور؟ به نظر می‌رسد که چپهای لیبرال در مقابل جک و شوخی قرار دارند. به نظر من جکهای زننده، آزمون خوبی برای سنجش میزان آستانۀ تحمل گروههای فرهنگی مختلف در برابر یکدیگر است. من عاشق این جور جکها هستم.
 
-جدی می‌گویید؟ 
در یوگوسلاوی قدیم، هر یک جمهوری‌های تشکیل دهندۀ کشور جک راجع به دو جمهوری دیگر ساخته بودند. مثلاً می‌گفتند که مونته‌نگرویی‌ها تنبل هستند. یا مثلاً جک‌هایی که دربارۀ یهودی‌ها می‌سازند. بدون وجود مراودات زننده‌ای همچون اینها، تماس واقعی با یکدیگر نخواهیم داشت- فقط احترامی سرد وجود خواهد داشت.
 
-من زیاد به توانمندی آزمایش‌هایی چون این ایمان ندارم. 
مطمئناً مرزهایی وجود دارد. اگر دو گروه قومی یا مذهبی که در نزدیکی هم زندگی می‌کنند و در عین حال روش‌های کاملاً متمایزی برای زندگی دارند، و به همین دلیل انتقاد از دین یا روش زندگی خود را تهاجمی به هویت خود می‌دانند، از این شوخی‌ها با هم بکنند، وضعیت انفجاری به وجود خواهد آمد.
 
-آیا این دقیقاً همان گنجاندن وضعیت انفجاری در لفافۀ گزاره‌ها نیست که جدیداً اینقدر محبوبیت پیدا کرده؟ مثلاً اینکه می‌گویند اسلام هم بخشی از اروپاست؟ 

اینجا راه حل مدارا نیست. آنچه ما بدان نیاز داریم چیزی است که آلمانها به آن "لیت کولتور" می‌گویند، یک فرهنگ والای راهبر که روشی را که خرده‌فرهنگها با هم تعامل می‌کنند را تنظیم کند. چندفرهنگی‌گرایی، با احترام دوسویه‌اش به حساسیت‌های دیگران، وقتی که به قول لاکان به این مرحلۀ "غیرقابل تحمل" می‌رسد، دیگر جوابگو نیست. مسلمانانِ معتقد تحمل تصاویر الحادی و شوخی‌های زنندۀ ما را که، بخشی از آزادی ما را تشکیل می‌دهند، ندارند. اما غرب، با عقاید لیبرالش، ازدواج اجباری و جداسازی زنان، را که بخشی از زندگی مسلمانان است را غیرقابل تحمل می‌داند. به همین خاطر است که من به عنوان یک چپگرا، معتقدم که ما باید فرهنگ راهبر مختص خود را ایجاد کنیم.
 
-منظورتان از این چیزی که می‌گویید چیست؟ چنین فرهنگ راهبری چه شکلی خواهد بود؟ آن هم در حالی که حتی شمول جهانی حقوق بشر هم به بهانۀ تفاوت‌های فرهنگی زیر سوال برده می‌شود. 
فرهنگ راهبر اروپایی، جهانشمولی روشنگری است که در چارچوب آن افراد خود را از دریچۀ این جهانشمولی می‌بینند. این بدان معناست که شما می‌توانید خصایص خود را کنار بگذارید و به مواضع اجتماعی، دینی و قومی خود بی‌توجه باشید. اینکه همدیگر را تحمل کنیم کافی نیست. ما باید توانایی تجربۀ هویت فرهنگی خود، به عنوان چیزی ممکن الحدوث، تصادفی و چیزی که امکان تغییر دارد را داشته باشیم.
 
-اصطلاح فرد جهانشمول یک انتزاع است. در زندگی واقعی وجود ندارد. در واقعیت هر فردی به یک گروه یا جامعه تعلق دارد. 
اتفاقاً فرد جهانشمول، واقعیتی در زندگی ماست. جدای از سیب‌، گلابی و انگور، مفهوم میوه باید جایگاهی داشته باشد. من عاشق زیبایی ایدۀ افلاطونی هستم. افراد به یک گروه خاص تعلق دارند، اما همزمان بخشی از یک بُعد جهانشمول نیز هستند. من در طول زندگیم یکسان باقی نمی‌مانم، اما من، من باقی می‌مانم. یک جامعه نیز بسته نیست. فرد می‌تواند اجتماعی را ترک کند و به اجتماعی دیگر ملحق شود. هویت ما از چندین هویت تشکیل شده که می‌توانند به تناوب یا به موازات هم باشند.
 
-همانطور که گیلام آپولینر در شعری می‌گوید: "روزگاران می‌گذرند، من نه". 

بگذارید از اصطلاحات مسیحیت بهره بجویم و اینگونه بگویم: روح قدسی در همۀ ما هست- ما در آن اشتراک داریم، فارغ از اینکه هویت ما اجتماعی خاص پیوند خورد باشد. من یک خداناباور هستم، اما هستۀ رهایی بخش آموزه‌های مسیحی را می‌ستایم: پدرت را ترک کن، مادرت را ترک کن و دنبال من بیا! این را مسیح (ع) می‌گوید. اجتماعتان را پشت سر بگذارید، تا راهتان را به بشریت جهانشمول بیابید.
 
-رهایی بخشی یک حرکت خشن است. جدا کردن و ریشه کن کردن. اسلام به افراد اجازه نمی‌دهند که از اجتماع مومنان خارج شوند. 

بدون لحظه‌ای خشونت، آزادی، یا حداقل آزادی جهانشمول به وجود نخواهد آمد. جدا شدن فرد از ریشه‌هایش فرآیندی بسیار نیرومندی است، اما این نیرو، که لزوماً جسمی نیست، چیزی در خود دارد که رستگاری‌بخش است. حواستان باشد، قرار نیست آنچه ما را خاص می‌کند را نابود کنیم. ما به ویژگی‌های فردی خود وابسته‌ایم. اما باید متوجه باشیم که امر خاص بر ممکن الوجود بودن متکی است. جهانشمولی، دروازه‌ای به ممکن الوجودی رادیکال است.
 
-این موضوع در سیاست چه مفهومی دارد؟ 

شکل افراطی مقاومت در برابر غرب، داعش یا حتی بیش از آن بوکو حرام است. بوکوحرام واقعاً پدیدۀ عجیبی است. جنبشی اجتماعی و سیاسی که هدف اصلی آن بی‌سواد نگاه داشتن زنان و نشاندن آنان بر سر جای خود است. این شعار قدیمی که از دهۀ 1960 باب شد و می‌گفتند همه چیز جنسی است، را می‌توان جور دیگر هم بیان کرد و گفت همه چیز سیاسی است. منتهی اینجا معنای تازه‌ای می‌یابد: حفظ که سلسله مراتب جنسی سختگیرانه به مهمترین قوۀ محرکۀ سیاسی بدل شده است. ما خودمان هم در اروپا شاهد رفتاری این چنینی از سوی روسیه بودیم که در مقابل برندۀ دوجنسۀ مسابقۀ یوروویژن نشان دادند. ولادیمیر ژیرینووسکی، ناسیونالیست روس، در ماه می سال پیش گفت: "دیگر فرق مرد و زن در اروپا معلوم نیست." حتی کلیسای کاتولیک هم با مقاومت در مقابل ازدواج همجنسگرایان به چنین اضطرابی دامن می‌زند.
 
-چه کسی مشخص می‌کند که چه چیزی ممکن الوجود و چه چیزی جوهری (لازم الوجود) است؟ برای یک مسلمان معتقد، حجاب ممکن الوجود نیست، بلکه جوهری است. 

در اینجا مسئلۀ انفجاری به میان می‌آید. یک دختر، یک زن باید در این مورد به شکلی مصمم تصمیم بگیرد. برای اینکه بتواند چنین کند باید از فشار خانواده و اجتماع رها شود. اینجا جاییست که خشونت رهایی‌بخش به میان می‌آید: تنها امکان برای خودمختاری جدایی از ریشه است، کندن از فشار جامعه برای تسلیم شدن. به همین خاطر است که یکی از قهرمانان من مالکوم ایکس است. "ایکس" نماد رهایی از ریشه‌هاست. این کار باعث نشد که او دنبال ریشه‌های آفریقاییش برود. برعکس، او به این کار به چشم فرصتی برای بدست آوردن یک آزادی جهانشمول تازه نگاه کرد.
 
-شما از این خشونت استقبال می‌کنید؟

من این خشونت را می‌پذیرم، چرا که هزینه‌ای است که باید برای رهایی واقعی خود پرداخت شود. پیشرفت در دموکراسی غربی شامل گسترش مدام حوزۀ جهانشمولی است و با این کار آزادی انتخاب میان تصمیم‌های ممکن الوقوع را تنوع می‌بخشد. اما ممکن الوقوع بودن به معنی ابتذال نیست. باارزشترین دستاوردهای جمعی ممکن‌الوقوع هستند؛ آنها از ناگهان سر برمی‌آورند و هویت‌های جوهری ما را می‌شکنند.
 
-آیا کار مداوم به منظور گسترش فضاهای آزاد عمومی وظیفۀ روشنفکرانی چون شماست؟ چرا که به نظر می‌رسد چنین کاری بیشتر به جامعۀ باز کارل پوپر نزدیک باشد تا انقلاب پرولتاریایی مارکس.

 خدای من، هر کسی را می‌گویی بگو، ولی اسم پوپر را نیاور! من همچنان مارکسیست هستم، چرا که آنچه برایم اهمیت دارد، زیرساخت آزادی‌ای است که به طور ذاتی در نهادها وجود دارد. متخصصان – که به معنای واقعی کلمه کودن هستند- از پس یافتن راه حل برای مسائل مشخص برمی‌آیند. روشنفکر باید سوالها را به روشی جدید بپرسد و راجع به شرایط اجتماعی لازم برای اعمال آزادی‌های مدنی فردی فکر کند. کانت در مقاله‌اش به نام "روشنگری چیست؟" میان کاربرد شخصی و عمومی از عقل تمایز قائل می‌شود. این تمایز امروز بیش از هر زمان دیگری معنا یافته است. برای کانت، استفادۀ عمومی از عقل به معنای آزادی تفکر به دور از هر نوع فشار سیاسی و مذهبی بود، در حالی که استفاده از عقل در خدمت حکومت، شخصی است. مبارزۀ امروز ما این است که فضای عمومی را زنده نگاه داریم. کاری که مثلاً ویکی لیکس انجام می‌دهد.
 
-چگونه می‌توانیم نوعی همبستگی رهایی‌بخش میان گروه‌هایی که از نظر فرهنگی متفاوتند ایجاد کنیم؟
پاسخ من مبارزه است. واضح است که جهانشمولی پوچ کافی نیست. برخورد فرهنگها امری نیست که از طریق یک حس اومانیسم جهانی بتوان بر آن فائق شد، بلکه کلید وفوق بر آن همبستگی کلی میان کسانی است که در هر فرهنگی مبارزه می‌کنند. مبارزۀ ما برای رهایی باید در کنار نبرد علیه نظام قبیله‌ای در هند و مقاومت کارگران در چین قرار بگیرد. همه چیز به این موضوع وابسته است: نبرد برای فلسطینیان و مبارزه با ضدیهودی‌گری، ویکی لیکس و گروه زنان خوانندۀ ضد پوتین، همه در یک جبهه مبارزه می‌کند. اگر این طور نباشد، ما می‌توانیم با خیال راحت خودمان را بکشیم.
 
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا